ایلیا گرم آبیایلیا گرم آبی، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

ایلیا نابغه کوچولوی من

بدون عنوان

سلام دوستان ببخشید که این چند روزه نتونستم پست جدید بزارم آخه ایلیا جون مامان سخت مریض بود و سرگرم مراقبت از پسرم بودم  سه شنبه بردمت مهد ولی چون خاله آزاده نبود بچه های کلاس رو بین کلاسهای دیگه تقسیم کرده بودن که شما گفتی چون خاله آزاده نیست من نمیخوام بمونم خاله فرشته هم دید حالت زیاد خوب نیست اجازه داد که بیای خونه بعد از چند روز تعطیلی و کلی استراحت و تفریح امروز رفتیم مهد کودک اونم با کلی ذوق و شوق البته دم کلاس ازم خواستی پیشت بمونم منم چند دقیقه ای وایسادم وقتی دیدم حالت خوبه اومدم خونه حالا یک ساعت دیگه باید بیام دنبالت راستی امروز قراره بهتون چند تا کتاب بدن کاردستی خوشگلتم که با کمک هم تو خونه درست کردیم بردی به خاله نشون دا...
27 مهر 1392

کلاس سفالگری در مهد

امروزم به سختی به مهد رفتی و با کلی گریه از من جدا شدی خاله آزاده میگفت امروز قراره یه عالمه گل بازی کنیم من به جای تو کلی ذوق کردم 5 دقیقه پیشت موندم و بعد به خونه اومدم وقتی برگشتم دنبالت یه پسرکوچولوی خندون رو با یه موش گلی تو دستش دیدم برای اولین بار کاردستیت خیلی زیبا و عالی بود البته خاله آزاده یه کوچولو کمکت کرده بود وقتی بهت گفتم چرا موش کوچولوت سیبیل نداره باخنده بهم گفتی مامان جون خودت که داری میگی موش کوچولو پس موشم هنوز بزرگ نشده دیگه منم زدم زیر خنده  اما مامان جون فکر میکنم یه کوچولو سرما خورده باشی عزیزم بهتره بیشتر مواظب باشیم چون هوا کم کم داره سرد میشه اینم خاطره ما از اولین کاردستی آقا ایلیای گل اینم 2تا عکس از...
10 مهر 1392

دومین جلسه کلاس زبان

دیروز دومین جلسه ای بود که به کلاس زبان میرفتی حروف b&c رو یاد گرفتید من که توی کلاس فکر میکردم تو اصلا" حواست به teacher نیست شب توی خونه در عین ناباوری دیدم نه تنها همه حرفها و درسهای توی کلاس یادته بلکه شکل حروف رو هم میتونستی بکشی منو بابا امیر همینجوری در حیرت بودیم    نه از اینکه کلمه ها رو خیلی راحت میگفتی بلکه از اینکه میتونستی حروف رو بنویسی و میدونستی دقیقا" چی داری مینویسی  بعد از کلاس زبان رفتیم مهد پیش خاله آزاده ،عمو موسیقی هم قرار بود بیاد خاله آزاده با اشاره به من گفت که میتونم برم ولی من همش نگران بودم بهم حق بده آخه تا حالا اینجوری تنهات نزاشتم   خلاصه با هر زحمتی بود از اونجا دل کندم و اومد...
8 مهر 1392

بدون عنوان

نزدیک مهد کودکتون یه استراحتگاه خیلی کوچیک هست که هر وقت از مهد برمیگردی باهم میریم اونجا و تو بازی میکنی مجسمه یه خانم اونجاست که تو خیلی دوستش داری و همیشه میخوای که بغلش بشینی                                        ...
4 مهر 1392

دومین روز مهد کودک

وای خدای من خیلی خوشحالم عزیزدلم دیروز اونقدر توی مهدبهت خوش گذشته بود که دلت نمی خواست از اونجا بیرون بیای مربی جدیدتو خیلی دوست داری امیدوارم در روزهای آینده هم همینطورباشی خیلی دوستت دارم  عزیزم اینم عکس های ایلیا جونم در مهد کودک    ...
3 مهر 1392

اولین روز کلاس زبان انگلیسی

ایلیا جون یادم رفت بنویسم توی همون مهد کودکی که میری اسمتو کلاس زبانم نوشتم تا انگلیسیت تقویت بشه البته الان هم حروف رو میشناسی و چند کلمه ای بلدی مثل : red- hello- goodnighte- baby - zebra- jiraffe - blue- corcodill- lion- elefent- ant - ax - bear- hen - rooster - ship - dunky - turky - hourse - dog - dock- cat - fish - ship - cow- tankyou - goodbay - whats your name - my name is iliya-pitton- today - one - two - tery - four - five - six - seven - eghte - nine - ten - apple- orange - monky - dady - mamy - green - icecream -  و یه سری کلمات دیگه که الان ذهنم یاری نمیکنه تمام این کلمه ها رو تو خونه یاد گرفتی خیلیاش رو هم وقتی هنوز ...
2 مهر 1392

اولین روز مهد کودک

نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت ، گریه کنم یا بخندم ،آخه پسر مامان بزرگ شده و امروز برای اولین بار به مهد رفت هر چند یه کم بد قلقی میکرد ولی خانم مربی گفت برای روز اول خیلی خوب توی مهد موند مامان جونم یه وقت از دست مامان ناراحت نشیا من و بابا هر کاری میکنیم به خاطر خودته این کار رو هم به خاطر این کردیم که بتونیم علاوه بر بالا بودن هوش IQهوش EQ رو هم در درونت تقویت کنیم امیدوارم مثل همیشه توی این مرحله از زندگیت هم موفق باشی دوستت داریم ایلیا جون  قد تموم ستاره های کهکشون    ...
1 مهر 1392
1